شماره ٤٤٢: اميد دلگشاييم از ماه عيد نيست

اميد دلگشاييم از ماه عيد نيست
اين قفل بست گوش به زنگ کليد نيست
قطع نظر ز بنده و آزاد کرده ام
اميد ميوه و گلم از سرو و بيد نيست
از صد يکي به پايه منصور مي رسد
چون لاله هر که بگذرد از سر شهيد نيست
زان دم که ريشه کرد به دل ذوق کاوکاو
ناخن به چشم داغ کم از ماه عيد نيست
چشم من و جدا ز تو، آنگاه روشني؟
روزم سياه باد که چشمم سفيد نيست
زينسان که نااميد ز نشو و نما منم
برگ خزان رسيدن چنين نااميد نيست
صائب به شکر اين که فراموش نيستند
گر ياد ما کنند عزيزان بعيد نيست