شماره ٤٤١: از فکر زلف يار رهايي اميد نيست

از فکر زلف يار رهايي اميد نيست
سوداي او شبي است که صبحش پديد نيست
باشد نصيب بي ثمران حسن عاقبت
شيرازه نبات بجز چوب بيد نيست
در چشم عاشقي که زبان دان ناز شد
چين جبين يار، کم از ماه عيد نيست
در سوختن بلند نشد دود اين سپند
چون من کسي ز نشو و نما نااميد نيست
محروميم ز دل ز غبار علايق است
از گرد کاروان رخ يوسف پديد نيست
صائب دلش سياه ازين صبح کاذب است
هر چند موي نافه ز پيري سفيد نيست