شماره ٤٣٧: جز گريه چشم اشک فشان را علاج نيست

جز گريه چشم اشک فشان را علاج نيست
جز صبر عاشق نگران را علاج نيست
درمانده ام به دست دل هرزه گرد خويش
در دست باد برگ خزان را علاج نيست
تن در کشاکش فلک سفله داده ام
جز پيروي دست، کمان را علاج نيست
عنقا اگر نه گرد فشاند ز بال خويش
ناسور زخم تيغ زبان را علاج نيست
طوفان اگر نه شعله کشد از دل تنور
خار و خس بسيط جهان را علاج نيست
آن را که زد شراب، علاجش بود شراب
دردسر فلک زدگان را علاج نيست
صائب به دست باد بود تا عنان زلف
جز پيچ و تاب رشته جان را علاج نيست