بيمار عشق را به دوا احتياج نيست
دل زنده را به آب بقا احتياج نيست
از دستگير، دست بريده است بي نياز
از سر گذشته را به هما احتياج نيست
انديشه صواب و خطا فرع خواهش است
تدبير در مقام رضا احتياج نيست
شستم ز اختيار، به خون دست خويش را
ديگر مرا به دست دعا احتياج نيست
صدق عزيمت است به منزل مرا دليل
گوش مرا به بانگ درا احتياج نيست
داغ جنون به افسر شاهي برابرست
ديوانه را به بال هما احتياج نيست
از پوست بي نياز بود هر که مغز يافت
حق جوي را به هر دو سرا احتياج نيست
بال من است پاي به دامن کشيده ام
سير مرا به جنبش پا احتياج نيست
ز اوضاع ناگوار بس است آنچه ديده ام
آيينه مرا به جلا احتياج نيست
در تنگي دل است شکرخنده ها نهان
اين غنچه را به باد صبا احتياج نيست
افتاده است جذبه بحر کرم رسا
سيلاب را به راهنما احتياج نيست
پوشيده است راه حق از چشم باطلان
بتخانه را به قبله نما احتياج نيست
بي تربيت رسانده به معراج، خويش را
سرو ترا به نشو و نما احتياج نيست
خورشيد از سياهي لشکر بود غني
آن چهره را به زلف دو تا احتياج نيست
سر بر نياورم چو حباب از دل محيط
صائب مرا به کسب هوا احتياج نيست