شماره ٤٣٥: مجروح عشق را سر و برگ علاج نيست

مجروح عشق را سر و برگ علاج نيست
اين خون گرفته را به طبيب احتياج نيست
برق از زمين سوخته نوميد مي رود
تاراج ديده را غم باج و خراج نيست
در واديي که قطع اميدست چاره ساز
دردي که بي دوا نشد آن را علاج نيست
مجنون چه خون که در دل ليلي نمي کند
از خود رميده را به وصال احتياج نيست
راضي نمي شوند به گنج از دل خراب
در ملک عشق برده معمور باج نيست
بر تخت دار، شوکت منصور را ببين
کيفيت بلند کم از هيچ تاج نيست
اين آن غزل که اهلي شيراز گفته است
آن را که عقل نيست به هيچ احتياج نيست