شماره ٤٣٤: مي سنگ اگر زند به اياغم شگفت نيست

مي سنگ اگر زند به اياغم شگفت نيست
گر بوي گل خورد به دماغم شگفت نيست
سوداي زلف ريشه به مغزم دوانده است
خون مشک اگر شود به دماغم شگفت نيست
پروانه داغ گرمي هنگامه من است
دامن اگر زند به چراغم شگفت نيست
از کاوکاو ناخن الماس اگر جهد
برق از سياه خانه داغم شگفت نيست
با عندليب هم سبق ناله بوده ام
دلتنگ اگر ز صحبت زاغم شگفت نيست
صائب ز سوز سينه آتش فشان اگر
آتش چکد ز پنبه داغم شگفت نيست