شماره ٤٢٧: اي صبح، آه سرد تو در انتظار کيست؟

اي صبح، آه سرد تو در انتظار کيست؟
زخم دو تيغه باز تو از ذوالفقار کيست؟
آه تو پرده سوز و سرشک تو دلفروز
جان تو زخمي که، دلت داغدار کيست؟
چشم جهان ز پرتو او خيره مي شود
داغ جگر گداز تو از لاله زار کيست؟
خون در رگ تو شير ز مهر که مي شود؟
خميازه تو بر قدح بي خمار کيست
خورشيد را زشوق تو در آتش است نعل
چشم ستاره بار تو در انتظار کيست؟
بر پشت نامه تو بود مهر آفتاب
تا روي نامه تو به سوي عذار کيست؟
از انفعال، خون ز شفق مي کني عرق
رخساره منير تو تا شرمسار کيست؟
خون مي خوري و آينه را پاک مي کني
تا سينه گشاد تو آيينه دار کيست؟
شستي به اشک، سرمه شب را ز چشم خويش
اي آفتاب روي، دلت سوکوار کيست؟
گردون ز نوشخند تو يک تنگ شکرست
اين چاشني ز کنج لب بوسه بار کيست؟
نيلوفر سپهر ز آب تو تازه است
شاخ گل تو تشنه لب جويبار کيست؟
جان را نسيم لطف تو از هوش مي برد
اين بوي روح بخش ز باغ و بهار کيست؟
بي سکه رايج است زر آفتاب تو
اين نقد خوش عيار ز دارالعيار کيست؟
تيغ و سپر نمي کني از خويشتن جدا
انديشه ات ز غمزه مردم شکار کيست؟
در وصف صبح، اين سخنان چو آفتاب
جز کلک صائب از قلم مشکبار کيست؟