شماره ٤٢٣: دلبستگي است مادر هر ماتمي که هست

دلبستگي است مادر هر ماتمي که هست
مي زايد از تعلق ما، هر غمي که هست
خود را ز واصلان ديار فنا شمار
تا بر دل تو سور شود ماتمي که هست
با تشنگي باز که در زير آسمان
دلهاي آب کرده بود، شبنمي که هست
از خود رميده اي است که خود را نيافته است
امروز در بساط جهان بيغمي که هست
هر چند در دهان تو خاک سيه زنند
چون نقش، خوش برآي بر هر خاتمي که هست
زخم تو بي نياز ز مرهم نمي شود
تا صرف ديگران نکني مرهمي که هست
آتش ز سنگ و لعل ز خارا گرفته اند
محکم بگير دامن کوه غمي که هست
بر مهلت زمانه دون اعتماد نيست
چون صبح در خوشي به سر آور دمي که هست
سالک اگر به دامن خود پاي بشکند
در دل کند مشاهده هر عالمي که هست
هرگز سري ز روزن دل برنکرده اند
جمعي که قانعند به اين عالمي که هست
با خامشي بساز که در خاکدان دهر
چاه فرامشي است همين محرمي که هست
صائب دو شش زدند درين عالم سپنج
آنها که ساختند به نقش کسي که هست