رزق دهن تيغ بود هر گلو که هست
قالب تهي ز سنگ کند هر سبو که هست
نتوان به هر دو دست سر خود نگاهداشت
بازيچه محيط شود هر کدو که هست
واصل به بحر مي شود اين جويبارها
در پاي خم شکسته شود هر سبو که هست
چون غنچه هر قدر که گره سخت تر کني
آخر به باد مي رود اين رنگ و بو که هست
چندان که مي برند فرورفتگان به خاک
يک ذره کم نمي شود اين آرزو که هست
از بحر، بي طلب صدفت پر گهر شود
گردآوري اگر کني اين آبرو که هست
ما از وضو به شستن دست از جهان خوشيم
پيوسته تازه روي بود اين وضو که هست
چندان که مردمان به سخن دل نمي دهند
ما بس نمي کنيم ازين گفتگو که هست
صائب ز ناز و نعمت دنياي پر فريب
ما را بس است اين دل بي آرزو که هست