شماره ٤١٨: باريکتر چرا نشوم از ميان دوست؟

باريکتر چرا نشوم از ميان دوست؟
مي بايدم گذشت ز تنگ دهان دوست
هر کوچه کهکشاني و هر خانه مشرقي است
از فيض آفتاب ثريا فشان دوست
نتوان به خامه دو زبان حرف دوست گفت
لب بسته ايم يکقلم از داستان دوست
از گيرودار سبحه و زنار فارغ است
دستي که ماند در ته رطل گران دوست
من کيستم که روي نتابم ازين مصاف؟
گردون زره شده است ز زخم سنان دوست
بايد به زخم چنگل شهباز تن دهد
چون بهله هر که دست کند در ميان دوست
يک موي در ميان من و او نمانده است
پيچيده ام چو تاب به موي ميان دوست
سنگ نشان ز حالت منزل چه آگه است؟
از دير و کعبه چند بپرسم نشان دوست؟
عاشق به کعبه حاجت خود را نمي برد
خاک مرا عشق بود آستان دوست
بر هر که دست مي زنم از دست رفته است
در حيرتم که از که بپرسم نشان دوست؟
صائب زبان بگز که درين انجمن کليم
تا دست و لب نسوخت، نشد همزبان دوست