شماره ٤١٧: تا چند بشنوم ز رسولان پيام دوست

تا چند بشنوم ز رسولان پيام دوست
گه دل به نامه شاد کنم، گه به نام دوست
عارف ز جام مهر خموشي نيافته است
کيفيتي که يافت دلم از کلام دوست
رحم است بر کسي که ز کوتاه ديدگي
در جستجوي ماه برآيد به بام دوست
دشمن به بيقراري من رحم مي کند
در خاطرم عبور کند چون خرام دوست
گر ميرم از خمار ز دل خون نمي خورم
من کيستم که باده گسارم ز جام دوست؟
هر چند ناقص است شود کار او تمام
افتاد چشم هر که به ماه تمام دوست
در بزم ما به باده و جام احتياج نيست
ما را بس است مستي ذکر مدام دوست
از داغ غربتش جگر سنگ خون شود
آشفته خاطري که نداند مقام دوست
خون مي خورد ز ساغر آب حيات، خضر
خوشتر ز لطف خاص بود لطف عام دوست
ناکامي است قسمت خودکام، زينهار
بر کام خود مباش که باشي به کام دوست
صائب فزون ز باده لعل است نشأه اش
خوني که مي خورم ز رخ لعل فام دوست