شماره ٤١٦: چندين جمال هست نهان در جلال دوست

چندين جمال هست نهان در جلال دوست
خوشتر ز گوشوار بود گوشمال دوست
پيوند نابريده ميسر نمي شود
موقوف انقطاع بود اتصال دوست
در پرده آب کرد دل کاينات را
اي واي اگر ز پرده برآيد جمال دوست
اوج وصال در خور پرواز ما نبود
بي بال و پر شديم به اميد بال دوست
پيوسته با محيط بود جويبار موج
دل را که منع مي کند از اتصال دوست؟
بر سنگ زن که آهن زنگار خورده اي است
آيينه اي که آب نشد از مثال دوست
چون طفل روزه دار، سراپاي ديده ايم
تا از کدام ابر برآيد هلال دوست
معني ربوده است مرا بيشتر ز لفظ
پرواي دوست نيست مرا از خيال دوست
موج و حباب تيره کند بحر صاف را
حاجت به خط و خال ندارد جمال دوست
گردد ز خشکي و تري شاخ مختلف
عام است ورنه فيض نسيم وصال دوست
از ناله و فغان نشود طبع من ملول
جمع است خاطرم ز دل بي ملال دوست
در نوبهار حشر نيايد برون ز خاک
هر دانه دلي که نشد پايمال دوست
بگذر ز سر، که هر که درين راه سر نباخت
در جيب خاک ماند سرش ز انفعال دوست
هر ذره اي نو اي اناالشمس مي زند
در خانه ام ز روشني بي زوال دوست
ظرف حباب در خور بحر محيط زيست
صائب مرا بس است اميد وصال دوست