شماره ٤١٥: از لخت دل مرا مژه در چشم تر شکست

از لخت دل مرا مژه در چشم تر شکست
چون شاخ نازکي که ز جوش ثمر شکست
چون تيغ آب جوهر من شد زيادتر
چندان که روزگار مرا بيشتر شکست
جاي شراب عشق نگيرد شراب عقل
نتوان خمار بحر به آب گهر شکست
در عاشقي همين دل بلبل شکسته نيست
اول سبوي غنچه درين رهگذر شکست
از جام غير، آن لب ميگون زياد نيست
بايد خمار خود ز شراب دگر شکست
گرديد توتياي قلم استخوان من
از بس مرا فراق تو بر يکدگر شکست
مژگان اشکبار تو اي شمع انجمن
صد تيغ آبدار مرا در جگر شکست
خون مي گشايد از رگ الماس سايه اش
آن نيش غمزه اي که مرا در جگر شکست
صائب چه شکرهاست که ما را چو زلف، يار
در هر شکستني به طريق دگر شکست