شماره ٤١٤: نتوان ز دل غبار ملال از شراب شست

نتوان ز دل غبار ملال از شراب شست
زنگ از جبين آينه نتوان به آب شست
از مي خمار آن لب ميگون ز دل نرفت
داغ شراب را نتواند شراب شست
صافي نمي شود دل صد پاره بي گداز
گل رنگ خون ز چهره به اشک گلاب شست
از بخت تيرگي به گرستن نمي رد
چون خط سرنوشت که نتوان به آب شست
در غيرتم که انجم شب زنده دار را
تردستي خيال که از ديده خواب شست؟
چندان ز شرم روي تو زد غوطه در عرق
کز روي ماه داغ کلف آفتاب شست
از روي شرمگين تو گلگونه حيا
هر چند خون خورد، نتواند شراب شست
با عشق هر که مسلک عقل اختيار کرد
از آب خضر دست به موج سراب شست
يک رشته تاب مهر تو از دل بجا نماند
داغ از کتان من تري ماهتاب شست
در خون دل مرو که سيه روي مي شود
هر اخگري که چهره به اشک کباب شست
از دل به مي نرفت کدورت که از گهر
مشکل توان غبار يتيمي به آب شست
صائب به مي ز دل نتوان تيرگي زدود
از لاله داغ را نتواند سحاب شست