شماره ٤١٣: از بس نهاده ام به دل داغدار دست

از بس نهاده ام به دل داغدار دست
گشته است داغدار مرا لاله وار دست
اي ساقيي که توبه ما را شکسته اي
زنهار از شکسته نوازي مدار دست
ريزند مي چو شيشه مگر در گلوي من
مي لرزد اين چنين که مرا از خمار دست
اي گل چه آفتي تو که از خون بلبلان
در مهد غنچه بود ترا در نگار دست
در عهد خوبي تو گذارند گلرخان
گاهي به روي و گاه به دل غنچه وار دست
از اشتياق دامن آن سرو خوش خرام
از آستين چو تاک برآرم هزار دست
زان پر گل است گلشن حسنت که مي رود
از ديدنت نظارگيان را ز کار دست
گوهر شود ز گرد يتيمي گرانبها
اي سنگدل مشوي ازين خاکسار دست
دريا خمش به پنجه مرجان نمي شود
سودي نمي دهد به دل بيقرار دست
مي کرد در تهيه افسوس کوتهي
مي بود همچو سرو مرا گر هزار دست
از امتحان غمزه خونخوار درگذر
نتوان گذشتن به دم ذوالفقار دست
صد بار جوي خون شده است آستين من
تا برده ام به لعل آب آن نگار دست
چون خرده زري که ترا هست رفتني است
در آستين گره چه کني غنچه وار دست؟
دستي نشد بلند پي دستگيريم
شد توتيا اگر چه مرا زيربار دست
بي بادبان سفينه به ساحل نمي رسد
صائب ز طرف دامن دل بر مدار دست