از لعل آبدار تو طرفي نظر نبست
از شور بحر در صدف ما گهر نبست
چشمي که شد به روي سخن باز چون قلم
يک قطره آب خويش به جوي دگر نبست
زان دم که لعل او به شکر خنده باز شد
در نيشکر ز رعشه غيرت شکر نبست
در آتشم ز آينه کز شوق ديدنت
تا باز کرد ديده خود را دگر نبست
از برگ عيش ماند تهي جيب و دامنش
چون لاله هر که داغ ترا بر جگر نبست
روي زمين گذر که سيل حوادث است
هر کس ميان گشود در اينجا، کمر نبست
هر برگ سبز او کف افسوس ديگرست
نخلي که در شکوفه پيري ثمر نبست
صائب نشد عزيز به چشم جهانيان
تا آبروي خود به گره چون گهر نبست