شماره ٤١٠: آهي که غم ز دل نبرد ناکشيدني است

آهي که غم ز دل نبرد ناکشيدني است
مرغي که نام بر نبود پر بريدني است
چون باده صبوح به رگهاي ميکشان
هر کوچه اي که هست به عالم، دويدني است
دندان نمودن است در رزق را کليد
پستان خشک دايه قسمت گزيدني است
زان لعل آبدار که مي مي چکد ازو
سنگ و سفال ميکده ما مکيدني است
موج شراب، رخنه دل را رفوگرست
اين رشته اميد به سوزن کشيدني است
دل در بقا مبند کز اين باغ پر فريب
بي بال و پر چو قطره شبنم پريدني است
نتوان چو موج سرسري از بحر مي گذشت
چون درد مي، به غور ته خم رسيدني است
نقل و شراب، هر دو به هم جوش مي زند
لعل تو هم مکيدني و هم گزيدني است
چپ مي رود به راست روان طريق عشق
در گوش چرخ، حلقه آهي کشيدني است
هر چند درس عشق ز تعليم فارغ است
هر صبح يک دو نغمه ز صائب شنيدني است