رويي کز او دلي نگشايد نديدني است
حرفي که مغز نيست در او ناشنيدني است
يک ديدن از براي نديدن بود ضرور
هر چند روي مردم عالم نديدني است
ز ابناي روزگار، تغافل غنيمت است
يوسف به سيم قلب ز اخوان خريدني است
نتوان به حق ز بال و پر جستجو رسيد
کاين ره به پاي قطع تعلق بريدني است
تا در لحد شود گل بي خار بسترت
دامن ز خارزار علايق کشيدني است
در گلشني که نعل بهاران در آتش است
دامن ز هر چه هست، به جز خار، چيدني است
چون کوه تا خزانه لعل و گهر شوي
در زير تيغ، پاي به دامن کشيدني است
بگشاي چاک سينه که بر منکران حشر
روشن شود که صبح قيامت دميدني است
دندان به دل فشار که آن نونهال را
بوييدني است سيب ذقن، نه گزيدني است
صائب ز حسن گل چمن آراست بي نصيب
از عندليب وصف گلستان شنيدني است