شماره ٤٠٨: چون صبح، زندگاني روشندلان دمي است

چون صبح، زندگاني روشندلان دمي است
اما دمي که باعث احياي عالمي است
عيش غلط نماي جهان پرده غمي است
شيرازه شکفتگيش زلف ماتمي است
آن را که راهزن نشود نعل واژگون
ابروي ماه عيد، هلال محرمي است
در چشم آبگينه ما دل رميدگان
زنگ ملال، دامن صحراي خرمي است
از سينه هر دمي که برآيد ز روي صدق
مانند صبح، صيقل زنگار عالمي است
بر هر دلي که زخمي تيغ زبان شود
بي چشم زخم، سوده الماس مرهمي است
هر جا به عاجزي رود از پيش کارها
هر مور اژدهايي و هر زال رستمي است
آن را که شد گزيده ز طول حيات خويش
ليل و نهار در نظرش مار ارقمي است
دلهاي آب گشته مرغان بينواست
هر جا به چهره گل اين باغ شبنمي است
هر چند نم برون ندهد خاک خشک مغز
نسبت به آسمان سيه کاسه حاتمي است
در پنجه تصرف اغيار، زلف تو
در دست ديو مانده گرفتار، خاتمي است
صائب به غير چاه زنخدان يار نيست
راز مرا گر از همه آفاق محرمي است