گنجينه جواهر ما پاک گوهري است
نقدي که در خزانه ما هست بي زري است
بر ما چه اعتراض که بي قدر و قيمتم؟
گوهر اگر به خاک فتد جرم جوهري است
در کار عشق سعي به جايي نمي رسد
در بحر دست و پا زدن از ناشناوري است
دارد دل ترا هوس از عشق بي نصيب
اين شيشه چون تهي شود از مي پر از پري است
در اشک و آه اگر نکند صرف، غافل است
چون شمع زندگاني آن کس که سرسري است
پيري چه خون که در جگر ما نمي کند
قد دوتاي ما دويم چرخ چنبري است
گفتار دلفريب تو در پرده حجاب
سيلاب عقل و هوش چو سر گوشي پري است
باقي ز خير کن زر و سيم فناپذير
اي خواجه گر ترا هوس کيمياگري است
دلبسته هوا به نسيمي فتد ز پا
کوتاهي حيات حباب از سبکسري است
صائب ز مال حرص يکي مي شود هزار
بيدرد را گمان که غنا در توانگري است