جوهر غبار ديده حيران آينه است
نقش و نگار، خواب پريشان آينه است
داغ است از طراوت آن خط پشت لب
طوطي که خضر چشمه حيوان آينه است
در عهد حسن شوخ تو سيماب جلوه شد
حيرانيي که لنگر طوفان آينه است
چون آفتاب، خط شعاعي است جوهرش
تا پرتو جمال تو مهمان آينه است
تسخير مشکل است پريزاد حسن را
اين نقش در نگين سليمان آينه است
هر صبح نيکوان به در خانه اش روند
اين منزلت ز پاکي دامان آينه است
معشوق را حمايت عاشق بود حصار
طوطي چو موم سبز، نگهبان آينه است
بازار حسن او ز خط سبز گرم شد
زنگار اگر چه تخته دکان آينه است
در روزگار حسن تو شد خارخار شوق
هر جوهر نهفته که در کان آينه است
خاکش به چشم اگر به دو عالم نظر کند
آن را که چاک سينه خيابان آينه است
صائب مگر به مرهم زنگار به شود
داغي که از صفا به دل و جان آينه است