شماره ٣٩٥: تا در ترددست نفس، جان روانه است

تا در ترددست نفس، جان روانه است
بر باد پاي عمر، نفس تازيانه است
عاشق کجا به فکر سرانجام خانه است؟
مرغ ملول را ته بال آشيانه است
گشتيم پير از غم دنيا و آخرت
پشت کمان خميده ز فکر دو خانه است
آوازه رحيل کز او خوابهاست تلخ
پاي به خواب رفته ما را فسانه است
کوتاه ديدگي است نفس راست ساختن
بر توسني که موج نفس تازيانه است
حيرت امان نمي دهدم تا نفس کشم
بيچاره طوطيي که در آيينه خانه است
زين سرکشان که گردن دعوي کشيده اند
از هر که عشق گرد برآرد نشانه است
روي شکفته خرده جان را دهد به باد
کم عمري گل از نفس بيغمانه است
دل مي برد به چين جبين دلرباي من
اين صيد پيشه را گره دام دانه است
پروانه ها فسرده، خموشند شمعها
در محفلي که پاي ادب در ميانه است
روشندلان ز هر دو جهانند بي نياز
خورشيد را ز چهره زرين خزانه است
روي زمين ز شکوه گردون لبالب است
هر کس که هست زخمي ازين شيشه خانه است
آبي که زندگاني جاويد مي دهد
دارد اگر وجود، شراب شبانه است
آغوش بحر بي گهر شاهوار نيست
دل چون دو نيم شد صدف آن يگانه است
تسليم مي کند به ستم ظلم را دلير
جرم زمانه ساز فزون از زمانه است
هر کس به قدر هوش خود آزار مي کشد
در بحر پر کنار، خطر بيکرانه است
صائب ز کوي عشق به جايي نمي روم
چون کعبه قتلگاه من اين آستانه است