شماره ٣٩٤: ما را ز عشق درد و غم بيکرانه است

ما را ز عشق درد و غم بيکرانه است
درياي بيکنار سراسر ميانه است
غفلت نگشت مانع تعجيل عمر را
در خواب نيز قافله ما روانه است
غافل مشو ز پاس نفس تا حيات هست
کاين شمع در کمين نسيم بهانه است
شد سنگ آب و سختي دل همچنان بجاست
با آن که سالهاست درين شيشه خانه است
هر چند روزگار کند شور بيشتر
خواب گران غفلت ما را فسانه است
از حرف سخن، روي نتابند مبرمان
مرغ حريص را گره دام دانه است
بر توسن سبکرو پا در رکاب عمر
موي سفيد گشته ما تازيانه است
از دلبران طلب خبر دل رميدگان
چون تير در کمان نبود بر نشانه است
در گوشه قفس مگر از دل برآورم
اين خارها که در دلم از آشيانه است
گرديد از نظاره ما حس شوخ چشم
بر آهوي رميده، نگه تازيانه است
در خاکساري آن که چو صائب تمام شد
بر صدر اگر قرار کند آستانه است