شماره ٣٩٠: دل از حريم سينه به مژگان رسيده است

دل از حريم سينه به مژگان رسيده است
کشتي به چار موجه طوفان رسيده است
از دل مجو قرار در آن زلف تابدار
ديوانه ام به سلسله جنبان رسيده است
تا همچو خط لبي به او رسانده ام
صد بار بيشتر به لبم جان رسيده است
افتاده شو که از پر و بال فتادگي
شبنم به آفتاب درخشان رسيده است
جز ماه ناتمام، که از خوان آفتاب
در زير آسمان به لب نان رسيده است؟
طوق گلوي من شده خلخال ساق عرش
قمري اگر به سرو خرامان رسيده است
احوال زخم و خنجر سيراب او مپرس
لب تشنه اي به چشمه حيوان رسيده است
چون شانه تخته الف زخم گشته ام
تا دست من به طره جانان رسيده است
زان آتشين عذار که خورشيد داغ اوست
ته جرعه اي به لاله عذاران رسيده است
شد بوته گداز، تمامي هلال را
رحم است بر سري که به سامان رسيده است
لرزد به خود ز قيمت نازل ز سنگ بيش
تا گوهرم به پله ميزان رسيده است
هر چند بسته ام به زنجير پاي من
شور جنون من به بيابان رسيده است
صائب همان ز غيرت خود درکشاکشم
هر چند تيشه ام به رگ کان رسيده است