لعلت به خنده پرده گل را دريده است
آيينه از رخت گل خورشيد چيده است
نظاره تو تازه کند داغ کهنه را
اين لاله گويي ز دل آتش چکيده است
اسباب تيره بختي ما دست داده است
تا سرمه ات به گوشه ابرو رسيده است
کار تو نيست چاره درد من اي مسيح
اين شيوه را تبسم او آفريده است
ما برق را بر آتش غيرت نشانده ايم
سيماب در قلمرو ما آرميده است