شماره ٣٨٥: هر کس بياض گردن او را نديده است

هر کس بياض گردن او را نديده است
افسانه اي ز صبح قيامت شنيده است
آفاق محو قد قيامت خرام اوست
اين مصرع بلند به عالم دويده است
آب حيات، خشک بود در مذاق او
هر کس به مستي آن لب ميگون مکيده است
جز سبز تلخ من که برآورده است خط
تيغ سياه تاب به جوهر که ديده است
خوني که مشک گشت دلش مي شود سياه
زان سفله کن حذر که به دولت رسيده است
معيار آرميدگي مجلس است شمع
تا دل بجاست وضع جهان آرميده است
صائب ز برگريز برد فيض نوبهار
چون غنچه هر که سر به گريبان کشيده است