با داغ عشق، شعله غيرت نمانده است
گرمي در آفتاب قيامت نمانده است
از هيچ سينه رايت آهي بلند نيست
يک سرو در سراسر جنت نمانده است
از پيش کهربا گذرد برگ کاه، راست
گيرايي کمند محبت نمانده است
هنگامه ساز عشق به کنجي خزيده است
گردي به جا ز شور قيامت نمانده است
درياست آرميده و سيل است کند سير
در هيچ مغز، شور محبت نمانده است
رنگ حيا ز سيب زنخدان پريده است
در ميوه بهشت حلاوت نمانده است
خورشيد فيض در پس ديوار رفته است
در سايه هماي، سعادت نمانده است
گرديده است ابر کف ساقيان سراب
در گوهر شراب، سخاوت نمانده است
ادراک سر به جيب خموشي کشيده است
خاکستري ز شعله فطرت نمانده است
خضر آب زندگي به سکندر نمي دهد
در طبع روزگار مروت نمانده است
گرد نفاق روي زمين را گرفته است
در هيچ دل صفاي محبت نمانده است
آفاق را تزلزل خاطر گرفته است
آرام در بهشت قناعت نمانده است
از برگريز حادثه در باغ روزگار
رنگيني از براي حکايت نمانده است
تنها نه ساز اهل زمين است بي نوا
در چنگ زهره پرده عشرت نمانده است
بيچاره اي که رم کند از خود کجا رود؟
آسودگي به گوشه عزلت نمانده است
يک اهل دل که مرهم داغ درون شود
در هيچ شهر و هيچ ولايت نمانده است
خرسند نيستيم که خامش نشسته ايم
ما را دماغ شکر و شکايت نمانده است
لخت جگر ز ميوه فردوس نيست کم
افسوس ،قدرداني نعمت نمانده است
پيداست چيست حاصل آينده حيات
از رفته چون به غير ندامت نمانده است
موي سفيد، مشرق صبح ندامت است
صائب به توبه کوش که فرصت نمانده است