دود دلي ز ابر گهربار مانده است
داور تري ز قلزم زخار مانده است
روشندلان به تيره دلان جا سپرده اند
کف از محيط، از آينه زنگار مانده است
بکسر زبان دعوي بي معني اند خلق
برگي به نخل معرفت از بار مانده است
صبح شعور، مست شکر خواب غفلت است
افسانه اي ز ديده بيدار مانده است
از عرض علم، مانده به جا عرض سينه اي
از اهل حال، جبه و دستار مانده است
داند که من ز جسم گرانجان چه مي کشم
دامان هر که در ته ديوار مانده است
تا صبح حشر هست مرا کار در کفن
در سينه بس که نشتر آزار مانده است
از حيرت خرام تو اين چرخ آبگون
چون آب آبگينه ز رفتار مانده است
طوفان گره شده است مرا در دل تنور
تا مهر شرم بر لب اظهار مانده است
در زردي آفتاب قيامت نهاد روي
اميد من به وعده ديدار مانده است
جوهر به چشم آينه خاشاک گشته است
تا نااميد ازان گل رخسار مانده است
در تنگناي سينه صائب خيال دوست
پيغمبر خداست که در غار مانده است