شماره ٣٧٧: از تير غمزه اش دل ديوانه پر شده است

از تير غمزه اش دل ديوانه پر شده است
بيرون روم که از پري اين خانه پر شده است
خون مي خورد ز تنگي جا، حرف آشنا
از بس دلم ز معني بيگانه پر شده است
بلبل کند به غنچه غلط، خانه مرا
از بوي گل ز بس که مرا خانه پر شده است
حيرت امان نمي دهدم تا بيان کنم
کاين بحر بيکنار ز يک دانه پر شده است
مينا گلوي خويش عبث پاره مي کند
گوش قدح ز نعره مستانه پر شده است
ساقي چه حاجت است خرابات عشق را؟
کز جوش باده شيشه و پيمانه پر شده است
هر چند آفتاب رخ اوست زير ابر
از اشک، چشم روزن اين خانه پر شده است
هرگز نبود فيض جنون عام اين چنين
از جوش نوبهار تو، ديوانه پر شده است
گلگل شده است روي تو از جام آتشين
اسباب عيش بلبل و پروانه پر شده است
مشمار سهل، آفت دنياي سهل را
صد مور کشته، بر سر يک دانه پر شده است
از باده خشک لب شدن و مردنم يکي است
تا شيشه ام تهي شده، پيمانه پر شده است
صائب به ذوق زمزمه ما کجا رسد؟
گوشي که از شنيدن افسانه پر شده است