شماره ٣٧٥: تا زلف او به باد صبا آشنا شده است

تا زلف او به باد صبا آشنا شده است
از دست دل عنان صبوري رها شده است
نتوان گرفت آينه از دست او به زور
از خط سبز بس که رخش باصفا شده است
صبح اميد بر در دل حلقه مي زند
گويا دهان او به شکر خنده وا شده است
سيلاب پا به دامن حيرت کشيده است
در واديي که شوق مرا رهنما شده است
از برگ کاه در نظر او سبکترم
از درد اگر چه چهره من کهربا شده است
چون ماه در دو هفته شود کار او تمام
از درد عشق قامت هر کس دو تا شده است
تا ساده کرده ام دل خود را ز مدعا
نقش مراد در نظرم نقش پا شده است
چون گردباد تا نفسي راست کرده ام
از خاکمال چرخ تنم توتيا شده است
دلهاي بيقرار سر خود گرفته اند
تا از کمند زلف تو صائب رها شده است