شيرين تبسمي که مرا راه دين زده است
از موم، مهر بر دهن انگبين زده است
خواهد به خون شکست خمار شبانه را
مستي که شيشه دل ما بر زمين زده است
ديگر چه گفته اند که آن يار دلنواز
از زلف باز کرده گره، بر جبين زده است؟
غافل ز نقشبند کند اهل هوش را
نقشي که بر رخ تو خط عنبرين زده است
جان مي دهد چو شمع براي نيم صبح
هر کس تمام شب نفس آتشين زده است
کاري است کار عشق که از شوق ديدنش
شيرين مکرر آينه را بر زمين زده است
روشن کند به چهره دو صد شمع کشته را
شوخي که بر چراغ دلم آستين زده است
نقش اميد ساده دلان بيشتر شده است
هر چند غوطه در سيهي آن نگين زده است
صائب نمانده است دل ساده در جهان
از بس که خامه ام رقم دلنشين زده است