شماره ٣٧١: عشقم هنوز جاي به گلخن نداده است

عشقم هنوز جاي به گلخن نداده است
برقم هنوز بوسه به خرمن نداده است
در زلف باد دست، عبث بسته ايم دل
گوهر کسي به چنگ فلاخن نداده است
چون دست و پا زنم، که به رنگ شکسته ام
عشق غيور بال پريدن نداده است
فرياد ازين طبيب که با اين هجوم درد
ما را به نبض رخصت جستن نداده است
بنماي يک مسيح که گردون تنگ چشم
آبش ز خشک چشمه سوزن نداده است
يک دل به من نما که ز دمسردي فلک
تن چون چراغ صبح به مردن نداده است
مردانه تن به سختي ايام داده ايم
در زير سنگ، سه چنين تن نداده است
جمع است دل چو غنچه تصوير در برش
هر کس به خود قرار شکفتن نداده است
با تنگ گيري فلک سفله چون کنم؟
دل داده است (و) بخت شکفتن نداده است
فردا چگونه سر ز گريبان برآورد؟
آن را که بوسه تيغ به گردن نداده است
صائب چسان بلند کنم ناله از جگر؟
عشقم هنوز رخصت شيون نداده است