شماره ٣٧٠: دل از هوس به زلف دو تا اوفتاده است

دل از هوس به زلف دو تا اوفتاده است
پرهيز را شکسته به جا اوفتاده است
گرديد توتياي قلم استخوان، هنوز
سنگ ملامت از پي ما اوفتاده است
بر روي دست باد مرادست کشتيم
کارم ز ناخدا به خدا افتاده است
بر دوش دار از تن منصور سر ببين
آتش کجا، سپند کجا اوفتاده است
يک گل زمين ز سايه دولت شکفته نيست
گويا گره به بال هما اوفتاده است
صد بار بيش حاصل چين از ميانه برد
زلفش کنون به فکر صبا اوفتاده است
صائب چگونه سر ز گريبان برآوريم؟
شغل سخن به گردش ما اوفتاده است