شماره ٣٦٩: تا چشم من به گوشه عزلت فتاده است

تا چشم من به گوشه عزلت فتاده است
از ديده ام سراسر جنت فتاده است
داند که روح در تن خاکي چه مي کشد
هر نازپروري که به غربت فتاده است
چون شمع آه مي کشم از بهر خامشي
تا کار من به دست حمايت فتاده است
ديوار اگر فتد به سرش چتر دولت است
بر فرق هر که سايه منت فتاده است
داند که خار و خس چه ز گرداب مي کشد
آن را که ره به حلقه صحبت فتاده است
از آسياي چرخ نشد نرم دانه اي
دنبال من چه سنگ ملامت فتاده است؟
اکنون که رعشه از کف من برده اختيار
دستم به فکر دامن فرصت فتاده است
دل را ز درد و داغ محبت شکيب نيست
در بحر بيکنار حقيقت فتاده است
با ديده اي که مي شود از نور ذره آب
کارم به آفتاب قيامت فتاده است
چون از کنار دست نشويم که کشتيم
صائب به چارموجه کثرت فتاده است