چشم قدح به جلوه ميناي باده است
اين شوخ چشم، قمري سرو پياده است
داغ است لاله را به جگر، يا ز بيخودي
مجنون سري به دامن ليلي نهاده است
از زهر چشم، آب دهد تيغ سرو را
از جلوه تو هر که دل از دست داده است
در پاي گل به خواب شدن نيست از ادب
در گلشني که سرو به يک پا ستاده است
در دست ساقيان نبود سير و دور ما
باد مراد کشتي ما زور باده است
رسوا شود ز ابر بهاران زمين شور
زاهد ز نقص خويش گريزان ز باده است
در خط عنبرين نرسد هيچ فتنه اي
زان فتنه ها که از شب زلف تو زاده است
داند صدف چه مي کشد از روي تلخ بحر
هر کس ز احتياج دهن را گشاده است
صائب غمين نمي شود از مرگ رفتگان
هر کس به خود قرار اقامت نداده است