شماره ٣٦٥: آتش به مغزم از مي احمر گرفته است

آتش به مغزم از مي احمر گرفته است
اين پنبه از فروغ گهر درگرفته است
آتش ز اشک در مژه تر گرفته است
اين رشته از فروغ گهر در گرفته است
نخل خزان رسيده اگر نيستم، چرا
هر پاره از دلم ره ديگر گرفته است؟
دل در ميان داغ جگرسوز گم شده است
اين بحر را سياهي عنبر گرفته است
دلها به جاي نامه اعمال مي پرند
آفاق، رنگ عرصه محشر گرفته است
تيغ تو غوطه در جگر آتشين زده است
ماهي نگر که خوي سمندر گرفته است
مژگان به هم نمي زند از آفتاب حشر
آيينه اي که عکس تو در بر گرفته است
صد پيرهن عرق نگه شرم کرده است
تا با تو آشنايي ما در گرفته است
تا آب زندگي دو قدم راه بيش نيست
آيينه پيش راه سکندر گرفته است
زان روي آتشين که دو عالم نقاب اوست
بر هر دلي که مي نگرم در گرفته است
داغ است چرخ از دل پر آرزوي ما
از عود خام ما دل مجمر گرفته است
خونم که مي شکافت به تن پوست چون انار
در تيغ او قرار چو جوهر گرفته است
صائب چراغ زندگي ماست بي فروغ
تا داغ، سايه از سر ما برگرفته است