اين گردباد نيست که بالا گرفته است
از خود رميده اي است که صحرا گرفته است
از کاسه سرنگوني فرهاد نسخه اي است
اين ساغري که لاله حمرا گرفته است
مژگان به خون صيد حرم تر نمي کند
صياد پيشه اي که دل از ما گرفته است
دامن گره به دامن ساحل نمي زند
موجي که خو به شورش دريا گرفته است
از گريه زندگاني من تلخ گشته است
آب گهر طبيعت دريا گرفته است
اين شکر چون کنيم که هر ذره خاک ما
از داغ عشق رنگ سويدا گرفته است
در زير تيغ، قهقهه کبک مي زند
چون کوه هر که دامن صحرا گرفته است
در بزم وصل، حسرت ديدار مي کشد
آن را که شرم راه تماشا گرفته است
جز من که يار را به نگه صيد کرده ام
بادام عنکبوت که عنقا گرفته است؟
ما را به شهر اگر نگذارد عاقلان
از دست ما که دامن صحرا گرفته است؟
بر خاک ما به جاي الف تيغ مي کشد
خصم سيه دلي که پي ما گرفته است
بيشي به ملک و مال و فزوني به جاه نيست
بيش آن کس است کاو کم دنيا گرفته است
آب تنور نوح علاجش نمي کند
اين آتشي که در جگر ما گرفته است
دامن گره به دامن ريگ روان زده است
آن ساده دل که دامن دنيا گرفته است
صائب چنين که در پي رسم اوفتاده است
فرداست رنگ مردم دنيا گرفته است