عارف به اختيار خود از سر گذشته است
اين رشته ناگسسته ز گوهر گذشته است
از ترکتاز حادثه، صحراي سينه ام
کشتي است بي حصار که لشکر گذشته است
گردن مکش ز تيغ شهادت که اين زلال
از جويبار ساقي کوثر گذشته است
يک دل به جان رساند من دردمند را
از بار دل چها به صنوبر گذشته است
فرياد مي کند خط و خالت که کلک صنع
بر صفحه رخ تو مکرر گذشته است
دل با صفا ز علم و هنر صلح کرده است
آيينه من از سر جوهر گذشته است
آسوده باش اي فلک از انتقام ما
کاين شير از شکاري لاغر گذشته است
فرداست استخوان تنش توتيا شده است
بر روي خاک هر که بلنگر گذشته است
تکرار را به طوطي نوحرف داده است
صائب ز گفتگوي مکرر گذشته است