شماره ٣٦٠: يک دل هزار زخم نمايان نداشته است

يک دل هزار زخم نمايان نداشته است
يک گل زمين هزار خيابان نداشته است
کنعان ز آب ديده يعقوب شد خراب
ابر سفيد اين همه باران نداشته است
جز روي او که در عرق شرم غوطه زد
يک برگ گل هزار نگهبان نداشته است
بر عندليب زمزمه عشق تهمت است
عاشق دماغ سير گلستان نداشته است
خود را چنان که هست تماشا نکرده است
هر دلبري که عاشق حيران نداشته است
خوان سپهر و سفره خاک و بساط دهر
پيش از ظهور عشق نمکدان نداشته است
خواهي شوي عزيز، ز چاه وطن برآي
يوسف بهاي آن به کنعان نداشته است
صد جان بهاي بوسه طلب مي کني ز خلق
ديگر مگر کسي لب خندان نداشته است؟
صائب اگر چه قلزم عشق آرميده نيست
در هيچ عهد اين همه طوفان نداشته است