شماره ٣٥٨: از رفتن تو باغ پريشان نشسته است

از رفتن تو باغ پريشان نشسته است
گل در کمين چاک گريبان نشسته است
دامن کشيدن از کف عشاق سهل نيست
يوسف ازين گناه به زندان نشسته است
در روزگار کشتي عاشق شکست ما
دريا به خواب رفته و طوفان نشسته است
شوريده اي کجاست قدم در ميان نهد؟
شد مدتي که شور بيابان نشسته است
در راه خاکساري ما چوب منع نيست
اين گرد بر بساط سليمان نشسته است
شد مدتي که داغ سيه روزگار ما
در انتظار صبح نمکدان نشسته است
از حال دل مپرس که با اهل عقل چيست
ديوانه اي ميانه طفلان نشسته است
تا آمده است سينه صائب به جوش فکر
از جوش، بحر قلزم و عمان نشسته است