شماره ٣٥٧: عيش دل شکسته به آزار بسته است

عيش دل شکسته به آزار بسته است
جوش بهار آبله در خار بسته است
گرد کدورت از دل من دار مي برد
دور نشاط نقطه به پرگار بسته است
دل در برم چو برگ خزان ديده مي تپد
آرام من به ساغر سرشار بسته است
روي زمين ز سبزه بيگانه ساده است
آيينه نگاه تو زنگار بسته است
گرد يتيمي گهر شاهوار من
راه نگه به چشم خريدار بسته است
روي توجه دل شيرين به کوهکن
پاداش همتي است که بر کار بسته است
ديوانه ام، ز وسوسه رزق فارغم
رزقم به سير کوچه و بازار بسته است
در پرده حسن از نگه شوخ چشم ماست
يوسف دکان ز جوش خريدار بسته است
مرگ از تعلق تو به اسباب مشکل است
از سر گذشتن تو به دستار بسته است
جوش بهار، رخنه به ديوار مي کند
بيهوده باغبان در گلزار بسته است
تسبيح، گل به روزن توفيق مي زند
سر رشته نجات به زنار بسته است
صائب چگونه منع کند عشق را ز دل؟
راه طبيب را که به بيمار بسته است؟