شماره ٣٥٦: پيري اگر چه بال و پرم را شکسته است

پيري اگر چه بال و پرم را شکسته است
پاي جهان نورد خيالم نبسته است
گر بشنوي زمن دو سه حرفي چه مي شود؟
راه سخن به مور، سليمان نبسته است
در تنگناي خاک کند سير لامکان
آزاده اي که دام علايق گسسته است
خون مي چکد به هر لبي انگشت مي زني
از زير تيغ چرخ، مسلم که جسته است؟
با سوزن مسيح نمي آرم برون
خاري که در ره تو به پايم شکسته است
زلف تو در گرفتن دلهاست بيقرار
هر چند از گراني دلها شکسته است
از قيل و قال تيره شود وقت اهل حال
از عکس طوطي آينه ام زنگ بسته است
صائب ز سيل حادثه از جا نمي رود
چون کوه هر که پاي به دامن شکسته است