شماره ٣٥٥: اين خار غم که در دل بلبل نشسته است

اين خار غم که در دل بلبل نشسته است
از خون گل خمار خود اول شکسته است
اين جذبه اي که از کف مجنون عنان ربود
اول زمام محمل ليلي گسسته است
پاي شکسته سنگ ره ما نمي شود
شوق تو موميايي پاي شکسته است
بر حسن زود سير بهار اعتماد نيست
شبنم به روي گل به امانت نشسته است
از خط يکي هزار شد آن خال عنبرين
دور نشاط نقطه به پرگار بسته است
بر سر گرفته ايم و سبکبار مي رويم
کوه غمي که پشت فلک را شکسته است
آسوده از زوال خود آفتاب گل
تا باغبان به سايه گلبن نشسته است
برقي کز اوست سينه ابر بهار چاک
با شوخي تو مرغ و پر و بال بسته است
پيوسته است سلسله موجها به هم
خود را شکسته هر که دل ما شکسته است
تا خويش را به کوچه گوهر رسانده ايم
صد بار رشته نفس ما گسسته است
داغم ز شوخ چشمي شبنم که بارها
از برگ گل به دامن ساقي نشسته است
خون در دل پياله خورشيد مي کند
سنگي که شيشه دل ما را شکسته است؟
(در کام اژدهاي مکافات چون رود؟
آزاده اي که خاطر موري نخسته است)
برهان برفشاندن دامان ناز اوست
گرد يتيممي که به گوهر نشسته است
تا بسته است با سر زلف تو عقد دل
صائب ز خلق رشته الفت گسسته است