شماره ٣٥٤: باد بهار مرهم دلهاي خسته است

باد بهار مرهم دلهاي خسته است
گل موميايي پر و بال شکسته است
شاخ از شکوفه پنبه سرانجام مي کند
از بهر داغ لاله که در خون نشسته است
وقت است اگر ز پوست برآيند غنچه ها
شير شکوفه زهر هوا را شکسته است
اين سبزه نيست بر لب جو رسته، نوبهار
بر زخم خاک، مرهم زنگار بسته است
زنجيريي است ابر که فرياد مي کند
ديوانه اي است برق که از بند جسته است
پايي که کوهسار به دامن شکسته بود
از جوش لاله بر سر آتش نشسته است
افسانه نسيم به خوابش نمي کند
از ناله که بوي گل از خواب جسته است؟
از جوش گل، ز رخنه ديوار بوستان
خورشيد در کمين تماشا نشسته است
صائب به هوش باش که داروي بيهشي
باد بهار در گره غنچه بسته است