شماره ٣٥٣: جام شراب مرهم دلهاي خسته است

جام شراب مرهم دلهاي خسته است
خورشيد موميايي ماه شکسته است
از صد هزار خانه خراب است يادگار
گردي که در عذار تو از خط نشسته است
غافل مشو ز پاس دل ما که بارها
زنجير زلف را به تپيدن گسسته است
ابروي دلفريب تو عيار پيشه اي است
کز چين کمر به بردن دل تنگ بسته است
بر چهره تو خال زمين گير شاهدست
کز آتش تو هيچ سپندي نجسته است
مجنون ز بخت تيره ندارد شکايتي
زير سياه خيمه ليلي نشسته است
زنهار اعتماد مکن بر حجاب حسن
کز شرم، باز ديده خود را نبسته است
از ناتوان عشق مدد جو، که مي کند
کار دم مسيح نسيمي که خسته است
شبنم به شخ عرق شرم يار نيست
بر روي آفتاب قيامت نشسته است
معلوم مي شود ز کمر بستگان اوست
هر غنچه اي که طرف کله بر شکسته است
شيرين تر از غبار شکر مي رود به باد
هر چند بال طوطي ما زنگ بسته است
زنجير آهنين چه کند با جنون ما؟
مجنون ما ز کشمکش فکر رسته است
دارد هزار چرخ و فلک را به ياد عشق
اين سيل صد هزار چنين پل شکسته است
تمهيد در خرابي صائب ضرور نيست
تا دست مي زني به زمين نقش بسته است