شماره ٣٥١: دستي به جام باده حمرايم آرزوست

دستي به جام باده حمرايم آرزوست
دست دگر به گردن مينايم آرزوست
چون ريگ، سير دامن صحرايم آرزوست
تخت روان ز آبله پايم آرزوست
پرگاروار با قدم آهنين خويش
گشتن به گرد نقطه سودايم آرزوست
تا از جگر برآورم اين خارها که هست
از دهر سوزني چو مسيحايم آرزوست
گردد ز بيم سوختن خود کباب من
بيدرد را گمان که تماشايم آرزوست
نتوان به عيب خويش رسيدن ز راه چشم
آيينه داري از دل بينايم آرزوست
آيينه ام سيه شده از قحط همنفس
روشنگري ز طوطي گويايم آرزوست
اميد بوسه از دهن تنگ آن نگار
بيجاست گر چه، خواهش بيجايم آرزوست
زان دم که چشم من به سراپاي او فتاد
گشتم تمام چشم و سراپايم آرزوست
عالم به چشم من دل فرعون گشته است
صبح اميد ازان يد بيضايم آرزوست
صائب بهشت اگر چه نيايد به چشم من
دزديده ديدن رخ زيبايم آرزوست