شماره ٣٥٠: نه تخت جم، نه ملک سليمانم آرزوست

نه تخت جم، نه ملک سليمانم آرزوست
راهي به خلوت دل جانانم آرزوست
چندين هزار ديده حيرانم آرزوست
ديگر نظاره رخ جانانم آرزوست
تا چند در سفينه توان بود تخته بند؟
چون موج، يک سراسر عمانم آرزوست
طوفان چه دست و پاي زند در دل تنور؟
بيرون ز خويشتن دو سه جولانم آرزوست
تا خنده بر بساط فريب جهان کنم
چون صبح، يک دهن لب خندانم آرزوست
قانع به ريزه چيني انجم نيم چو ماه
از خوان آفتاب، لب نانم آرزوست
زين بوستان که پرده خارست هر گلش
چون غنچه جمع کردن دامانم آرزوست
چون مور اگر چه نيست مرا اعتبار خاک
مسند ز روي دست سليمانم آرزوست
تا زين جهان مرده رهايي دهد مرا
يک زنده دل ز جمله يارانم آرزوست
رنج سفر ز ريگ بيابان فزونترست
وجه کفاف و کلبه ويرانم آرزوست
سنگين شد از کنار پدر خواب راحتم
چون ماه مصر سيلي اخوانم آرزوست
درباني بهشت به رضوان حلال باد
آيينه داري رخ جانانم آرزوست
در چشم من سواد جهان خون مرده اي است
زين خون مرده چي دامانم آرزوست
بي آرزو دلي است، اگر مرحمت کنند
چيزي که از قلمرو امکانم آرزوست
صائب دلم سياه شد از تنگناي شهر
پيشاني گشاد بيابانم آرزوست