شماره ٣٤٩: جامي ز خون بي غش منصورم آرزوست

جامي ز خون بي غش منصورم آرزوست
لعل تجلي از کمر طورم آرزوست
بر من جهان ز ديده مورست تنگتر
يک چند تنگنا دل مورم آرزوست
با طاقتي که پنجه ازو برده است موم
رفتن به سير انجمن طورم آرزوست
ساغر حريف عقل گرانجان نمي شود
رطلي گرانتر از سر مخمورم آرزوست
مردم ز اشتياق شکر خواب نيستي
بالين دار، چون سر منصورم آرزوست
شيريني حيات دلم را گزيده است
عريان شدن به خانه زنبورم آرزوست
نازک شدم چنان که گمان مي برند خلق
در بر کشيدن کمر مورم آرزوست
صائب درين زمان که رسيده است مشق فکر
هم نغمگي به شاعر مشهورم آرزوست