شماره ٣٤٨: آدم نه اي و روضه رضوانت آرزوست

آدم نه اي و روضه رضوانت آرزوست
خاتم نه اي و دست سليمانت آرزوست
زنهار سر مپيچ ز چوگان حکم او
چون گوي اگر سراسر ميدانت آرزوست
چشم طمع به ملک سکندر مکن سياه
گر همچو خضر چشمه حيوانت آرزوست
چون شبنم آبگينه خود بي غبار کن
گر سير باغ و گشت گلستانت آرزوست
چون شانه باش تخته مشق هزار زخم
گر ره در آن دو زلف پريشانت آرزوست
چندي چو غنچه سر به گريبان خود بکش
زين باغ اگر چو گل لب خندانت آرزوست
چون گوهر از غبار يتيمي متاب روي
گر ساحل مراد ز عمانت آرزوست
مجنون صفت ز مشق جنون برمدار دست
مدي اگر ز دفتر احسانت آرزوست
بيرون در گذار طمع هاي خام را
گر جبهه گشاده دربانت آرزوست
چون مور در حلاوت گفتار سعي کن
مسند اگر ز دست سليمانت آرزوست
دندان به دل فشار درين باغ چون انار
بويي اگر ز سيب زنخدانت آرزوست
يک چند خون دل خور و بر لب بمال خاک
گر سينه اي چو کان بدخشانت آرزوست
چون شبنم آب کن دل خود را درين چمن
گر وصل آفتاب درخشانت آرزوست
هرگز نبوده است دو سر هيچ خوشه را
بگذر ز سر اگر سر و سامانت آرزوست
پرهيز مي کند ز تو ديو سياهکار
وين طرفه ز فرشته نگهبانت آرزوست
اين آن غزل که سعدي و ملاي روم گفت
موري نه اي و ملک سليمانت آرزوست