شماره ٣٤٦: پوچ است هر سري که نه در وي هواي توست

پوچ است هر سري که نه در وي هواي توست
سهوست سجده اي که نه بر خاک پاي توست
طبل رحيل هوش من آواز پاي توست
حسرت نصيب ديده من از لقاي توست
در پرده هاي چشم شکر خواب صبح نيست
شيرينيي که در دو لب جانفزاي توست
خون مي کند عرق ز شفق هر صباح و شام
از بس که آفتاب خجل از لقاي توست
در باز کردن در باغ بهشت نيست
فيضي که در گشودن بند قباي توست
ظرف وصال نيست من تنگ ظرف را
طبل رحيل هوش من آواز پاي توست
خودداري سپند در آتش بود محال
خالي است جاي من به حريمي که جاي توست
هر شاخ گلي که دست کند در چمن بلند
از روي صدق ورد زبانش دعاي توست
هر دل رميده اي که بساط زمانه داشت
امروز در کمند دو زلف رساي توست
ره نيست در حريم تو هر خودپرست را
بيگانه هر که گشت ز خود آشناي توست
چون ترک دلبري ننمايند دلبران ؟
چون هر کجا دلي که بود مبتلاي توست
استادگي چگونه کند در نثار جان؟
صائب که مرگ و زندگيش از براي توست